دیلی جالب

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

طنز


مردی در حال جان‌دادن افتاد. وصیت کرد که در شهر، کرباس پاره‌های کهنه‌ی پوسیده بطلبند و کفن او سازند .گفتند: غرض از این چیست؟ گفت: تا چون منکر و نکیر بیایند، پندارند که من مرده‌ی کهنه‌ام، مزاحم من نشوند.

مردی با پسرش سر راه ایستاده بود. پسر از پدر پرسید: بابا در آن جعبه چیست؟ پدر گفت: آدم. پسر پرسید: او را به کجا می‌برند؟ گفت: جایی که نه خوردنی است، نه پوشیدنی، نه نان، نه هیزم، نه آتش، نه طلا، نه نقره، نه فرش، نه گلیم. پسر گفت: بابا، یعنی او را به خانه‌ی ما می‌برند؟

اعرابی با زنش گفت: اگر خرما و روغن می‌داشتیم، آردی از همسایه‌ها می‌طلبیدیم، و دیگی عاریت می‌کردیم، و حلوا می‌پختیم.

شخصی گفت: از تو دو حاجت دارم. یکی آنکه فلان مبلغ مرا قرض دهی، و دیگر آنکه سه ماه مرا مهلت دهی تا به آهستگی آن دین بگزارم.
گفت: حاجت اول مقدور نیست، اما حاجت دوم به جای سه ماه تو را یک سال مهلت دادم.

توی یه روستا همه بیماری خاروندن گرفته‌بودن و هی خودشون رو می‌خاروندن. یکی رفت توی روستا که خودشو نمی‌خاروند. گرفتن و بردنش پیش طبیب.
طبیب پرسید: هان؟ چی شده؟ این چه بیماریی داره؟
گفتن: بیماری نخاروندن!

الاغ ملانصرالدین به چراگاه حاکم وارد شد. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت : ماجرا را توضیح بده.
ملا گفت : جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می‌کنم و افسار به شما می‌بندم و شما حرکت می‌کنید. بین راه سگ‌ها به طرفتان پارس می‌کنند و شما رَم می‌کنید و به طرف چراگاه حاکم می‌روید. حالا انصاف بدهید من مقصرم یا شما؟!

یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن. دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
ملا میگه خوب من یه گوش خرم رو میبرم. اونی که یه گوش داره مال من، اونی هم که دو گوش داره مال تو.
فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده! دوست ملا میگه: حالا چیکار کنیم؟
ملا میگه: من جفت گوش خرمو میبرم.
فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه. دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من دم خرمو میبرم!
فرداش بازم قضیه دیروزی میشه. دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیم؟ ملانصرالدین هم میگه: عیبی نداره! حالا خر سفید مال تو، خر سیاه مال من.

مردى با یکى از دوستان خود مشورت همی کردی، که فلانى از من مبلغی قرض مى‌خواهد. آیا صلاح دانى به او پول زبان بسته را قرض دهم؟
دوستش گفت: آری، بسیار بجاست.
آن مرد پرسید: چرا؟
گفت: چون اگر قرضش ندهى، به سراغ من خواهد آید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر